همانطور که شرح داده شد، هر کسی پیش از آن که بخواهد هر گونه اظهار نظری بکند، الزاماً به فطرت معتقد است. اینجا نکته ی مهم و ظریفی هست:
برخی گمان می کنند این که ما برای
فطریات دلیلی نداریم؛ بی دلیل آن ها را پذیرفته ایم و راه فراری نداریم؛ این نشانه ی استیصال ماست. از سر اجبار
فطرت را پذیرفته ایم نه با روش عقلی؛ لذا شناخت جهان نیز که بر اساس
فطرت است، غیر عقلانی و متزلزل است. اگر دقت کنیم، این برداشت اشتباه است. ما دچار استیصال هستیم؛ اما نه در شناخت محیط. ما محیط خود را می شناسیم؛ آنچه نمی شناسیم
فطرت خودمان است. اعتبار
فطرت ذره ای از عقل پایین تر نیست؛ بلکه عقل و استدلال، خود زیرمجموعه ی
فطرت است و امری
فطری ست. این که بگوییم
فطرت اثبات ندارد اشکالی ایجاد نمی کند. اصلاً فرض کنید
فطرت اثبات داشته باشد. اگر قرار است در همه چیز شک کنیم، آیا در اثبات ارائه شده برای
فطرت-هرچه باشد- نباید شک کنیم؟؟ معلوم شد که اشکال از بدون اثبات بودن
فطرت نیست. این فکر فرد است که مسموم شده و گمان می کند عقل بر همه چیز احاطه دارد.
بسیار خوب؛ حال که می خواهیم به بررسی بپردازیم، لازم است منظور خود از
فطرت را دقیقاً مشخص کنیم. ممکن است طبق تعریفی یک سری مطالب غیر قطعی و یا غیر اعتقادی جزو
فطرت محسوب شوند. در فلسفه از آنجا که عموماً به دنبال قطعیت هستند آن بخشی از
فطرت مورد نظر است که شامل گزاره های قطعی ست. به این گزاره های قطعی که نیازی به استدلال ندارند بدیهی می گویند. دقت داشته باشید: نیازی به استدلال ندارند. ممکن است دو اصل بدیهی اصل دیگری را اثبات کنند که بدیهی باشد؛ با این حال نیازی به اثبات نبوده و انسان بدون اثبات آن را پذیرفته است. مثلاً، وجود خدا بدیهی ست. نیازی به اثبات ندارد. ولی بر اثر بی توجهی ما، ممکن است بدیهی بودن خدا فراموش شود. اینجاست که از بدیهیات دیگر استفاده کرده و خدا را اثبات می کنیم. این منافاتی با بدیهی بودن خدا ندارد. بدیهی اعتقادی نیست که اثبات نمی شود؛ بلکه اعتقادی ست که خود به خود وجود دارد (چه آشکار و چه پنهان) و نیازی به اثبات ندارد.
در نهایت، مهم ترین مسئله تشخیص گزاره های بدیهی ست. بنده هیچ روشی نمی شناسم که با قطعیت تشخیص دهد چه گزاره ای را ذهن من بدون اثبات پذیرفته است. نمی توان با قطعیت گزاره های
فطری و بدیهی را مشخص کرد؛ ولی مشکلی نیست: آنچه مهم است و به خاطر آن به گزاره های بدیهی رو می آوریم، قطعیتشان است. اگر به هر نحوی به گزاره ای قطعی برسیم، برای استنتاج های ما با گزاره ی بدیهی یکسان عمل خواهد کرد. چه فرقی می کند «من هستم» بدیهی باشد یا استنتاج شده ی قطعی؟ مهم این است که من هستم و می توانم این جمله را پایه ی استدلال های بعدی خود قرار بدهم. برای تشخیص چنین گزاره ی قطعی نیز کافی ست به
وجدان رجوع کنیم: ای
وجدان من، آیا می توانی بپذیری گزاره ی «من هستم» غلط باشد؟ اگر پاسخ خیر است، این گزاره قطعی و احتمالاً بدیهی ست. وگرنه باید برای قطعی شدنش به استدلال دست بزنیم.