فلسفه ی حاکم بر غرب چه می گوید؟ ریشه ی تجربه گرایی و عملگرایی
در غرب، در قرون وسطی، کلیسا گزاره های بسیاری را به عنوان حقیقت به مردم معرّفی و تحمیل کرد. عقاید کلیسا، عقاید مردم شد.
با رنسانس، گستره ای از ادعاهای کلیسا -که قطعی و یقینی شمرده می شد- به وسیله ی علوم تجربی نقض شد. اعتبار کلیسا کاهش چشمگیر پیدا کرد و به تبع آن، اعتبار قطعیات و امور یقینی نزد مردم کاهش یافت.
با زیر سؤال رفتن قطعیات، تردید به تبلور رسید. حال باید به چه چیز اعتماد می شد؟ زندگی باید بر اساس چه اعتقاد صحیحی بنا می شد؟
فلسفه در حیرانی چرخید و چرخید... و علم تجربی(ویران کننده ی اعتبار کلیسا) به جای رفتارهای تند کلیسا، تکنولوژی را به ارمغان آورد و زندگی مردم را آسان کرد.
در فلسفه که همه چیز به هم ریخته بود، جریان هایی که پشتوانه ی بیشتری داشتند رشد کردند. بزرگ ترین پشتوانه در غرب، همان علم و تکنولوژی بود که سیر بالندگی را با سرعت هرچه تمام تر طی می کرد.
تجربه گرایی و فرزندش عملگرایی، دو جریان همسو بودند که بالندگی، مفید بودن و ملموس بودن علم تجربی را دیدند و به آن اعتماد کردند. آن ها گفتند: شناخت از طریق تجربه را می پذیریم. تجربه معتبر است و در شرح اعتبارش همین بس که تمام تکنولوژی بر پایه ی علم تجربی بنا شده است.
این دو جریان فلسفی در غرب فراگیر شدند؛ به دلیل این که استنادشان به علم تجربی و تکنولوژی بود.
تجربه گرایان تنها شناخت معتبر را تجربه می دانستند؛ لذا فطریات انسان را -در صورت وجود- نامعتبر می دانستند.
عملگرایان نه تنها عموماً شناخت را در تجربه محدود می دانستند، بلکه تنها برای دانشی ارزش قایل بودند که کاربرد داشته باشد.
اکنون نیز دو جریان غالب فلسفی غرب، عملگرایی و تجربه گرایی هستند. اعتقاد راسخ این دو به علم تجربی، باعث شده است که تمام امور غیر تجربی را تکذیب کنند. آن ها به گفته ی خود نه به متافیزیک اعتقادی دارند و نه امور عقلی.
بنیان این دو غول فلسفه ی غرب، بر علم تجربی ست. این دو علم تجربی را کافی می دانند و با پشتوانه ی آن، فطرت را و بدیهیات را نامعتبر می شمارند؛ غافل از این که علم تجربی، خود ریشه در بدیهیات دارد و کسی که به علم تجربی معتقد است محکوم است صحّت بدیهیات را بپذیرد.
بیشتر بخوانید:
به هر حال من هر چه بخوانم چیز تازه ای دست گیرم می شود از نوشته های شما.
اما یک سوآل برای حقیر مطرح است. که اگر غرب تنها و تنها از مقابله ی با کلیسا به این جا رسید چرا به همان مقابله ی با کلیسا محدود نشد؟ چرا مثلا تنها دین را دچار پروتستانتیزم نکرد و تمام شود...؟ می گویم بلکم این به حاشیه رفتن کلیسا هم مولود اتفاق دیگری بود که در غرب افتاد؟