در غرب، در قرون وسطی، کلیسا گزاره های بسیاری را به عنوان حقیقت به مردم معرّفی و تحمیل کرد. عقاید کلیسا، عقاید مردم شد.
با رنسانس، گستره ای از ادعاهای کلیسا -که قطعی و یقینی شمرده می شد- به وسیله ی علوم تجربی نقض شد. اعتبار کلیسا کاهش چشمگیر پیدا کرد و به تبع آن، اعتبار قطعیات و امور یقینی نزد مردم کاهش یافت.
با زیر سؤال رفتن قطعیات، تردید به تبلور رسید. حال باید به چه چیز اعتماد می شد؟ زندگی باید بر اساس چه اعتقاد صحیحی بنا می شد؟